باران
آن وقت همه برای آمدنت دعا میکردند...
آن وقت همه برای آمدنت دعا میکردند...

او در پی سرباز است،
چون ماهمه سر داریم!،
سردار نمی آید...
مردی از درباریان سلاطین،به نام معمر بن شمس بود که او را مذور می گفتند.این شخص همیشه روستای برس را که در نزدیکی حله است،اجاره می کرد.آن روستا وقف علویین(سادات)بود.نایبی داشت که غله ی آن جا را جمع میکرد و نامش ابن الخطیب بود.ابن الخطیب غلامی به نام عثمان داشت که مسئول مخارج او بود.
ابن الخطیب از اهل ایمان و صلاح بود،ولی عثمان بر خلاف او و از اهل سنت.این دو همیشه درباره ی دین با یکدیگر بحث و مجادله می کردند.
اتفاقا روزی هر دوی ایشان نزد مقام ابراهیم خلیل(ع)در برس،که در نزدیکی تل نمرود بود،حاضر شدند.در آنجا جمعی از رعیت و عوام حاضر بودند.ابن الخطیب به عثمان گفت:الآن حق را واضح و آشکار مینمایم.من در کف دست خود نام آنهایی را که دوست دارم(علی و حسن و حسین (ع))می نویسم تو هم بر دست خود نام افرادی را که دوست داری(فلان و فلان و فلان)بنویس،آنگاه دست های نوشته شده مان را با هم می بندیم و بر آتش می گذاریم.دست هر کس سوخت،او بر باطل است و هر کس دستش سالم ماند،بر حق است.
عثمان این مطلب را قبول نکرد و به این امر راضی نشد.به همین علت رعیت و عوامی که در آنجا حاضر بودند،عثمان را سرزنش کردند و گفتند:اگر مذهب تو حق است چرا به این امر راضی نمی شوی؟
مادر عثمان که شاهد قضایا بود،در حمایت از پسر خود مردم را لعن کرد و ایشان را تهدید نمود و ترسانید،و خلاصه در اظهار دشمنی نسبت به ایشان مبالغه کرد.ناگهان همان لحظه چشمهای او کور شد به طوری که هیچ چیز را نمی دید!
وقتی کوری را در خود مشاهده کرد،رفقای خود را صدا زد.هنگامی که به اتاقش رفتند،دیدند که چشم های او سالم است،ولی هیچ چیز را نمی بیند.لذا دست او را گرفته و از اتاق بیرون اوردند و به حله بردند.این خبر میان خویشان و دوستانش شایع شد.اطبایی از آوردندحله و بغداد آوردند تا چشم او را معالجه کنند،اما هیچکدام نمی توانستند کاری کنند.در این میان زنان مومنه ای که او را می شناختند و دوستان او بودند،به نزدش آمدند و گفتند:ان کسی که تورا کور کرد،حضرت صاحب الامر(ع) است.اگر شیعه شوی و دوستی او را اختیار کنی و تز دشمنانش بیزاری جویی،ما ضامن می شویم که حق تعالی به برکت آن حضرت تو راشفا عنایت فرماید وگرنه از این بلا برای تو راه خلاصی وجود ندارد.
آن زن به این امر ارضی شد و چون شب جمعه فرا رسید،او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر(ع)در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده و خودشان کنار در خوابیدند.
همین که ربع شب گذشت،آن زن با چشم های بینا از مقام خارج و به طرف زن های مومنه آمد،درحالی که یک یک آنها را می شناخت.حتی رنگ لباسهای هر یک را به آنها می گفت.همگی شاد شدند و خدای تعالی را حمد و سپاس گفتند و کیفیت جریان را از او پرسیدند.
گفت:وقتی شما مرا داخل مقام نمودید و از آنجا بیرون آمدید،دیدم دستی به دست من خورد و شخصی گفت:بیرون رو که خدای تعالی تو را شفا عنایت کرده است و از برکت این دست کوری منرفع شد و مقام را دیدم که پر از نور شده بود.مردی را در آنجا دیدم.گفتمکیستی؟
فرمود:منم محمد بن الحسن و از نظر غایب گردید.
آن زنها برخواستند و به خانه های خود برگشتند.
بعد از این قضیه،عثمان پسر او هم شیعه شد و این جریان شهرت پیدا کرد و قبیله شان به وجود امام زمان(ع)یقین کردند.
نظیراین معجزه،در سال 1317هجری هم اتفاق افتاد.یعنیزمانی که من(مرحوم آیة الله نهاوندی)مجاور امیر المومنین(ع)در نجف اشرف بودم و این مورد نیز زنی از اهل سنت بود که کور شده بود.او را به مقام حضرت مهدی(ع)در وادی السلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شریف چشمهای او بینا شد.«1»
برگرفته از کتاب تشرفات اهل تسنن به محضر حضرت ولی عصر(عج)
مولف: سید عباس موسوی مطلق
1.برکات حضرت ولی عصر (ع)،ص 91،به نقل از العبقری الحسان ، ج2 ، ص192